*عتاب ها فایده ای نداشت ؟جنس دل که عوض نمی شود.وسط جنگ احد، همان جا که مردم گلو گاهی را که سپرده بود مراقبت کنند رها کرده اند ،تنهایش گذاشته اند،پیشانی و دندانش را شکسته اند ،همان جا توی همان حال دلش شور میزند که نکند خدا این ها را نبخشد .همان جا دست بلند میکند"قوم مرا هدایت کن،این ها نمیدانند"عذابشان نکنی این ها نمی دانند.
از همه قشنگتر حال و روز او را علی (ع) توصیف میکند. میگوید: رسول الله یک طبیب دوره گرد بود. دلش نمی آمد که خیلی با ابهت بنشیند آن بالا ،مریض ها شرف یاب حضور بشوند.لوازم معالجه اش را برمیداشت راه می افتاد دور شهر پی مریض ها .چی با خودش برمیداشت؟یک دستش مرهم بود ویک دستش وسم.برای آنها که فقط زخم داشتند مرهم میگذاشت.ولی بعضی ها ،دمل های چرکی هم داشتند باید جراحی میکرد.وسم مال همین کار بود.وسم یعنی داغ هایی که قدیم برای شکافتن استفاده می کردند جراحی سر پایی.
میگوید:مرهم هایش کاری بود اثر داشت وسم هایش هم حسابی.
اول فکر کردم از همه قشنگتر را علی (ع)گفته،ولی الان یک جمله حتی قشنگتر هم یادم امد که درست همین حال را بگوید.آن هم توصیف خدا است از او یک رسولی آمده سراغتان که تحمل رنج شما برایش سخت است (توبه/128)
آخرش هم تقصیر این دلش شد که در آن روایت گفت:هیچ پیامبری به اندازه من سختی نکشید".حساب دو دوتایی اگر بکنی نسبت به بقیه پیامبرها خیلی هم اوضاع برای او سخت نبود.در طائف سنگش زدند،در احد پیشانی اش را شکستند،بقیه هم از این جور مصیبت ها داشته اند.ولی از حساب دو دوتایی که بزنیم بیرون اگر حواست به حرف خدا باشد که"رنج های شما برای او گران تمام میشود،طاقتش را میبرد"این جوری اگر چرتکه بیندازیم ،راستی هم چقدر سختی کشیده !اندازه نادانی وغل وزنجیرهایی که همه ما به خودمان بسته ایم اگر بخواهد رنج بکشد ،اگر حرص بزند که مارا به راه بیاورید ،واقعا هم چه کارش سخت است.
آخرش اینکه خدا داشت تمایش می کرد .بعد گفت:چه اخلاق شگرفی داری(قلم/4)انگار که از دست پخت خودش در شگرف مانده باشد...
گریه بر مردی که نیست
هفت روز است که زمین را آفریده اند. هفت روز است که زمین را شخم می زنیم .همه گندم های ممنوعه را کاشتیم و جاودانگی نرویید.
همه ی دانه های پنهان در جیب هایمان را کاشتیم و میوه ی نهال هیچ کدامشان طعم سیب نیمه کاره را نداد. غروب هفتم است. غروبی که فهمیده ایم این خاک " موات " است و این زمین مرده استعداد رویش هیچ چیز را ندارد.
· امشب ، هفتمین شب است . شب نا امیدی از خاک . شب دل بستن به آب ! و خبر ساده و کوتاه است : "آب را بسته اند ! "
خسته از هفت روز چنگ زدن در خاک ، به خیمه می رسیم . خبر می رسد خبر ساده و کوتاه است: " آب را بسته اند !". بی طاقتیم . بی تاب . لب های ترک خورده . زبان ها به کام چسبیده . یکی می گوید: "الهه ی آب ها !رحمت !" یکی می نالد: "خدای دریاها !ابر! " کسی می خواند : "فرشته های نزول ! باران ! " آهسته زیر لب می گوییم :"یا قمر بنی هاشم ! "
همه بر می گردند . ناگهان حیرت زده به ما خیره می شوند همه آنهایی که ارتباط این اسم با آب را نمی دانند ! ته کوزه ها را می تکانیم . مشک ها را می فشریم . دریغ از قطره ای . شکم هارا برهنه می کنیم . می چسبانیم به خاکی که می گویند روزی خیمه ی سقا بوده است تا له له مان شاید فرو کش کند .ایستاده اند ، حیرت زده ، خیره به ما ، همه ی آنهایی که ارتباط این خیمه را با آب نمی دانند!
· امشب ، هفتمین شب است . شب دل بستن به عشق و خبر ساده و کوتاه است : عشق را ، پوچ کرده اند . عشق دروغ شده است . کوچک. در ابعاد و اندامی حقیر که نمی شود آن را شناخت .شناسنامه ای دارد و سن و حتی قیافه.
ما خودمان را چسبانده ایم به خنکای کف خیمه سقا که می گویند عشق را می شناسد و می تواند آن را باز آورد و صدا می زنیم : "یا ابا فضل " وحیرت می کنند همه ی آنها که ارتباط این لقب را با عشق نمی دانند !
· امشب هفتمین شب است . ما رسیده ایم ، خسته از هفت روز تنهایی و حقارت ، پی قهرمان می گردیم و خبر ساده وکوتاه است : "قهرمانی مرده است ". فقط روئین تنان خیالی مانده اند . تهمتنان افسانه ای . پروردگار سیمرغ های اساطیری . دست می کشیم به عمود خیمه و می گوییم : " یا ابالفضل علمدار " . می دانیم چیزی مثل یک علم که هیچ وقت بر زمین نمانده است ، دستمان را می گیرد . مردی که افسانه و اساطیر نیست .
· امشب شب عجیبی است . شب عطش . هر کف دست که از آب پر می کنیم ، " ماه بنی هاشم " در آن می لرزد . آب از لای انگشتانمان سر می خورد و فرو می ریزد .باز کفی دستی از آب و آب فرو می ریزد. کنار نهر ،تشنه مانده ایم و آب امشب سر جرعه شدن ندارد . منتظر قدم های توست و منتظر تصویر عشق . امشب تنها امیدی که برای سیراب شدن هست مشکی است که باید پاره شود و آبش بریزد روی خون دست بریده ای و دندانی و چشمی . وگرنه همه قهرمانان را آب برده است و هیچ نیاورده اندو نمانده اند.
· امشب هفتمین شب است . شب عطش. وما بد جوری به تو نیاز داریم .نه به شمعی که در سقاخانه ای رو به روی تمثالت بگذاریم . نه به سبزی خوردن های سفره ای که لابد سمبل ردای تواند. نه! ما امشب به قامت رشید خودت نیاز داریم ! خود خودت ! به دست هایت که باز علم بگیرند . به بازوانت که تکیه گاه شوند . به گریه ات پیش حسین (ع) به این که بگویی : " جان برادر دیگر طاقت ندارم بگذار بروم " . به رفتنت . به رسیدنت به نهر آب . به کف آب پر کردنت . به تصویر عشق دیدنت . به آب خالی کردنت . به مشک پر کردنت . به دست های قلم شده . به چشم های خون الود . به مشک تیر خورده . به آن کمر که پیش پای تو بشکند. ما امشب به همه این هانیاز مندیم . چون امشب شب عطش است . مشک های آب هستند . دریاها موج می زنند ولی امشب ، شب عطش است وما به مشکی نیاز داریم که با دندان گرفته باشند و تیر بخورد . قحطی عشق است. بگو به برادر که عمود خیمه ات را برندارد . بگو که می خواهیم برویم سر به عمود بگذاریم وتمام دلتنگی هامان را برای قامت " مردی که نیست " گریه کنیم.
بگو دعا نکنند!
گفتی ما بچه هایمان را صدا می کنیم،شما بچه هایتان را صدا کنید.
ما زنهایمان را می آوریم ،شما هم زنهایتان را بیاورید. ما می آئیم،شما بیائید. ما می ایستیم اینطرف ،شما آنطرف. ما میگوییم خدا شما می گوئید خدا. ما می گوییم هرکی ،راسته بماند. شما می گوئید هرکی ناراسته،عذاب او را بگیرد. یادت هست این حرفهارا؟خب اگر یادت هست پس کجایند؟کجایند بچه هایتان؟ کجایند زنهایتان؟شما همین قدر هستید؟ملتتان پنج نفره است؟ما چشمایمان عوضی میبیند یا راستی راستی پنج تائید؟ طرف ما را نگاه کن! تا چشم میبیند آدم ایستاده.هرچی نصرانی بوده آوردیم.فقط چندتا صف پیرمرد داریم،دیگر چه رسد به زن و بچه. حالا اقلا بگو این مردمت بیایند جلوتر!بگو بیایند زیر آن درخت روبرویی تا همدیگر را ببینیم. اسقف ما می گوید:ترا به روح عیسی مسیح،بگو آن دوتا بچه دست هایشان را بیاورند پایین .بگو آن خانم از زمین بلند شود.بگوآن بلند بالا که شانه به شانه ات ایستاده،نگاهش را از آسمان بگیرد. اسقف ما می گوید:این هایی که من صورتهایشان را می بینم،اگر نفرین کنند،نسل ما از زمین بر می افتد. می گوید:"بگو ما تسلیمیم"
برادر!عیدت مبارک
غدیر بود .رفتیم پیشانی اباذر را ببوسیم وبگوییم :"برادر!عیدت مبارک " پیشانیش از آفتاب ربذه سوخته بود!!
خواستیم دست های میثم را بگیریم وبگوییم "سپاس خدای را که ما را از متمسکین به ولایت امیرالمومنین قرار داد "دست هایش را قطع کرده بودند!!
گفتیم: "یک سیدی بیابیم و عیدی بگیریم " سیدی! کسی از بنی هاشم. جسدهاشان ذرز لای دیوارها شده بود و چاه ها از حضور پیکرهای بی سرشان پر بود! زندانی دخمه های تاریک بودند وغل های گران بر پا ،در کنج زندان ها نماز می خواندند.
فقط همین نبود که میان بیابان بایستد،رفتگان را بخواند که برگردند وصبر کند تا ماندگان برسند. فقط همین نبود که منبری از جهاز شتران بسازد و بالا رود ،صدایش کند و دستش را بالا بگیرد ،فقط گفتن جمله کوتاه "علی مولاست "نبود. کار اصلا اینقدرها ساده نبود. فصل اتمام نعمت، فصل بلوغ رسالت .فصل سختی بود.
بیعت با " علی " مصافحه ای ساده نبود. مصافحه با همه ی رنج هایی بود که برای ایستادن پشت سر این واژ ه ی سه حرفی باید کشید.ایستادن پشت سر واژه ای سه حرفی که در حق ،سخت گیر بود. این روزها ولی همه چیز آسان شده است.این روزها "علی مولاست" تکه کلامی معمولی و راحت است.
اگر راحت میشود به همه تیرک های توی بزرگراه تراکت سال امیرالمومنین زد و روی تابلوهای تبلیغاتی با انواع خط ها نوشت "علی"! ،اگر خیلی راحت وزیاد و پشت سرهم میشود این کلمه را تکرار کرد و تکرار،حتما جایی از راه را اشتباه آمده ایم. شاید فقط با اسم باخط بی جان مصافحه کرده ایم وگرنه با او؟!...کار حتما سخت بود ،صبوری بی پایان برحق،تاب آوردن عتاب هایش حتما سخت بود.
ان مرد ناشناس که دیروز کوزه ی آب زنی را آورد،صورتش را روی اتش تنور گرفته" بجچش !این عذاذب کسی است که از حال بیوه زنان و یتیمان غافل شده ". آن مرد ناشناس سر بر دیوار نیمه خرابی در دل شب دارد و می گرید: آه از این ره توشه کم،آه از این راه دراز. وما بی آنکه بشناسیمش ،همین نزدیکی ها جایی نشسته ایم و تمرین میکنیم که با نامش شعر گوییم، خط بنویسیم، آواز خوانیم و حتی دم بگیریم و از خود بیخود شویم .
عجیب است !مرد هنوز هم " مرد ناشناس " است.
به ابن سکیت گفتیم"علی".هیچ نگفت، نگاهمان کرد و گریست . زبانش را بریده بودن!!
خدا خانه دارد....
فکر کن از این دیوارها خسته شده باشی ،از این که ندام سرت میخورد به محدوده های تنگ خودت.به دیوارهایی که گاهی خشت هایش را خودت آورده ای.
فکر کن دلت هوای آزادی کرده باشد ،نه ان آزادی که فقط مجسمه ای است وبه درد سخنرانی وشعار وبیانیه میخورد.یک جور آزادی بی حدوحصر،که بتوانی دست هایت را ار دو طرف باز کنی سرت را بگیری بالای بالا وبا هیچ سقفی تصادم نکنی،پاهایت بی وزن روی سیالی قرار بگیرند نه زمین سخت و غیر قابل گذر .رهای رها.
نه اصلا به یک چیز فکرکن.فکر کن دلت از رنگها گرفته باشد از ریا تظاهرها ،چهرهای پشت رنگها.دلت بی رنگی بخواهد،فضای شفاف یا بی رنگ .
فکر کن یک حال غیر منطقی بهت دست داده باشد که هر استدلالی حوصله ات را سر ببرد. دلت بخواهد مثل بچه ها پات را بزنی زمین وداد بزنی که من این را میخواهم.ومنظورت از این خدایی باشد که همین نزدیکی است.یکدفعه میانه ات با خدای دور استدلالیون بهم خورده باشد.آن ها به تو میگویند: عزیزم ببین همانطور که این پنکه کار میکند،یعنی نیرویی هست که این پرده را می چرخاند.پس ببین جهانی به این بزرگی هم حتما خدایی دارد...
فکر کن یک جور هایی حوصله ات از این حرفها سر رفته باشد .دلت بخواهد لمسش کنی .مثل بچه ها یی که دوست دارند برق توی سیم را هم تجربه کنند. دلت هوای خدایی را کرده باشد که میشود سرگذاشت روی شانه اش وغربت سالهای هبوط را گریست .خدایی که بشود چنگ زد به لباسش و التماس کرد . خدایی که بغل باز کند تا تورا در آغوش بگیرد. حتی صدای "وسارعوا الی مغفره من ربکم..."خدایی که میشود دورش چرخید ومثل چوپان داستان موسی وشبان بهش گفت "الهی دورت بگردم" .بابا زور نیست!من الان یه جوری ام که دلم نمیخواهد خدایم پشت سلسله علتها ومعلولها ته یک رشته ی دور ودراز استاده باشد.می خواهم همین کنار باشد .دم دست. نمی خواهم اول به یک عاتمه کهکشان ومنظومه و آسمان فکر کنم وبعد نتیجه بگیرم که او بالای سر همه شان ایستاده .خدا به آن دوری برای استدلال خوب است . من الان تو حال ضد استدلالم. خوب حلا همه ی اینها را فکر کردی.حالا فکر کن خدا روی زمین خانه دارد.
خدا روی زمین خانه دارد وخانه اش ازجنس دیوار نیست.از جنس فضای باز است. بیت عتیق. سرزمین آزادی .تجربه ی نوعی رهایی که هیچ وقت نداشته ای . حتی رهایی از خودت.
خدا روی زمین خانه دارد. یک خانه ی ساده مکعبی .با هندسه ای ساده و عجیب . می شود سر گذاشت روی شانه های سنگی آن خانه وگریست. حس کردیکه صاحب خانه نزدیک است.میشود پرده خانه را گرفت،جوری که انگار دامنش را گرفته ای .
خانه ی بی رنگی ،خانه ی آزاد ،خانه ی نزدیک،بیت الله.
حتی حسرتش شیرین است.
تا چند روز دیگه دهه اول ذیحجه شروع میشه از اعمال این ماه روزه ده روز اول ماهه ونماز دورکعتی بین مغرب وعشاء و..که برای اعمال کامل میتونید به مفاتیح ااجنان یا المراقبات مراجعه کنید .
نظرتون چیه برای شهدا ختم 40زیارت عاشورا بگیریم،باهم توی یک ساعت هدیه به شهدا وحضرت فاطمه وامام علی.اگر مایل هستید شرکت کنید کامنت بذارید .شب دوشنبه 17 آبان اول ذیحجه بعد نماز مغرب وعشاء باهم بخونیمک
نفر اول:خودم ستاره
نفردوم:....
نفرسوم....
.
.
.
نفرچهلم:
لطفا با کامنت ثبت نام کنید
واقعیت هایی در مورد شهید پلارک
در گفتگویی که با همرزم شهید داشتیم متوجه اطلاعاتی شدم که در کمتر جایی به آن اشاره شده است.
حاج حسین اسدالهی همرزم شهید احمد پلارک که تا چند ساعت قبل از شهادت سید احمد با شهید بود میگوید شهید پلارک رزمنده بود وجانشین فرمانده گردان بود در آخرین عملیاتی که شرکت میکنند سید احمد اطلاعات مربوط به عملیات را به همرزمان میدهد و میگوید که تا کجا در کنارشان هست و در همان عملیات در گردان عمار شهید میشود در میدان نبرد .مطالبی که مربوط به عطری بودن مزار شهید هست از نظر حاج حسین خیلی عادی است چون هم سید است فرزند حضرت زهرا وهم با اخلاص ومرامی که سید احمد داشت این مسئله چیز غیرعادی نیست عنایتی از خدای قادر .
شبی ولادت بود گفت باهم جمع شیم ومولودی بخوانیم گفتیم آخه کسی نیست که برای ما بخواند گفت حالا شما بچه هارا جمع کنید .پشت خاکریز یودیم نمیشد بیشتر از 4-5نفر جمع شد.جمع شدیم و شروع کرد به خوندن مولودی فکرش را هم نمیکردیم سید بخواهد برای ما مولودی بخواند.همه فکر ودغدغه اش این بود که چه کاری میتواند برای کمک به بقیه انجام دهد اخلاص خاصی داشت عطری بودن مزار شاید جواب یکی از اخلاص های سید باشد ،اگر فطمه زهرا یه لحظه برای دیدن فرزندش آمده باشد بعید نیست بوی عطری از خود به جا گذاشته باشد .به هرحال دلیل این مسئله را فقط خدا میداند وبس .
خیلی وقت ها بهتره دنبال چرایی مسائل واتفاقات نباشیم بهتره روی تاثیر آنها متمرکز بشیم .همانطور که میگویند رو ذات خدا تفکر نکنید روی صفات خدا تفکر کنید که راه گشا ست.
امید وارم روح شهید از ما راضی باشد واز این که مطلبی که صحت نداشته در وبلاگ قراردادیم مارا ببخشد.
اگر دنبال برکات شهدا در زندگی روز مره خودمون باشیم یا از برکاتی که نسبت به خانواده شون دارند خبردار بشیم شاید عطری بودن مزار شهید چیز غیر عادی نباشه.
مطالب بالا اصلاحیه مربوط به همسفر آفتاب در همین وبلاگ میباشد
وطن آدمی آنجایی است که روح این اشرف مخلوقات متولد میشود،
آنجایی است که پا بر پله ای از نردبان انسانیت میگذارد و از زندان تن آزاد میشود؛
آری، وطن انسان، زادگاه انسانیت اوست نه این جسم که زمانی متافن و زمانی مردار است؛
آری، وطن ما آسمان است؛
زمین جایی جز مدفن مردار آدمی نیست، به آسمان باید رسید...
راه و رسم پرواز را بیاموز
شاید، سفری در راه است...
نورانی ترین عملیات جبهه نمازشان بود.....
از مرحم آیت الله قاضی نقل شده اگر انسان اهتمام داشته باشد ومقید باشد که نماز را اول وقت بخواند،در حد خود آثار زیادی دارد گرچه حضور قلب هم نباشد....
حالا که ماه مبارک تموم شده میشه آثارش رو حفظ کرد ،یه پیشنهاد:
یه دفترچه جیبی برداریم وهرشب به حساب کتاب خودمون برسیم قبل از اینکه جلوی خدا وامام زمان وشهدا شرمنده بشیم
اول:بنام الله
دوم:صلوات
سوم:سلام به امام مخصوص اون روز(شنبه:حضرت رسول،یکشنبه:اما علی و حضرت فاطمه،دوشنبه:امام حسن و امام حسین،سه شنبه:امام سجاد،اما محمد باقر،امام جعفر صادق،چهارشنبه:امام موسی کاظم،امام رضا،امام جواد،امام هادی، پنج شنبه:امام حسن عسگری،جمعه:امام زمان)
چهارم:دعای فرج
پنجم:نوشتن گناهنی که طول روز تکرار میشه واگر میخواید فقط خودتو بدونید حرف اولشو بنویسید:
غیبت
تهمت
دروغ
ناسزا
بدخلقی
تنبلی
ظن بد
نگاه نامحرم
بی احترامی
حق الناس
خدمت نکردن به خلق
عیب جویی
مسخره کردن
پرحرفی
باصدای بلند حرف زدن
سوگند به خدا
خنده زیاد
شکستن دل
رعایت نکردن حجاب
و....
وهرشب قبل خواب بشینم فکر کنیم که از صبح چیکار کردیمو اگر کناهی انجام شده یه منفی برای هرگناه واستغفاروترک آن
به قول آیت الله بهجت که به جوانان توصیه کرده ترک محرمات وانجام واجبات وبه قول حاج حسین خرازی هرچه به سرمان میاید همه ریشه در حرام وحلال خدا دارد
التماس دعا
یازهرا...