سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از لغزش جوانمردان در گذرید که کسى از آنان نلغزید ، جز که دست خدایش برفرازید . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :22
بازدید دیروز :4
کل بازدید :151190
تعداد کل یاداشته ها : 101
103/9/8
4:49 ص
موسیقی

....

*کعبه در میان است. دروبت ها دارند می گردند. همه. سه نفر ایستاده اند. جدا از جمع . خم می شوند. فقط سه نفر . راست می شوند. به خاک می افتند. راست. خم. خاک. فقط سه نفر .

همه بر می گردند. دایره می زنند دورشان . حیرت ، بعد خنده . از فرط خنده به زانو می افتند. دست روی دل ها. طعنه می بارد. از تمام دایره ی آدم ها . سه نفر باز هم می شوند. کلمه دهان به دهن می چرخد:" محمد است" و فقط دو نفر پشت سرش :"یک زن و یک کودک " . حقیرترین آدم ها در جامعه جاهلی :" زنی و کودکی !" تنها گروندگان به او ! چه منظره مسخره ای است. این لطیفه جان می دهد برای خندیدن. برای بازگو کردن در هر مجلسی . برای ریسه رفتن . کلمه آهسته گفته می شود:" دیوانه!" زمرمه می شود. می پیچد وتکرار می شود. دیوانه! و نه این که تهمتی است. باوری است. وقتی چنین عجیب ... چیزی جز این می توان گفت؟ ومرد، مردی که دیوانه می خوانندش خیلی تنها است.

پس چرا چیزی از رنج سترگ این " دوست داشتنی "، در تصویر من از پیامبرم نیست؟ چرا تصویر پیامبر من فقط نمای "مردی برای دست بوس" است؟

شاید انگشت های تمثال من، برای همین ، این همه بی جانند!

*در سجده است. از پشت سر نزدیک می شوند. شکنبه و سرگین شتری ناگهان فرو می ریزد. سر از سجده برمی دارد. ایستاده اند و می خندند. هیچ کس نیست. حتی برای دل سوزی . ایستاده اندو می خندند. دختر کوچکی ، دوان دوان ! انگشت های کوچکی ، صورت مرد را پاک می کنند. مرد دست می کشد روی انگشت های کودکانه:" مادر پدرش!"

بغض مظلوم مردی که امعاء و احشاء شتری از سر رو ریش می ریزد! چه دلم می خواهد سجده کنم!

*بازهم راه افتاد . مثل هر سال . مثل همه نه سال پیش . همین موقع . هرسال . این راه را رفته بود. رسید به خانه های حاجیان:"... این آیین من است . کسی نیست بینتان که بخواهد مرایاری می کند؟ هیچ قبیله ای آیا مرا در پناه می گیرد تا رسالت های خدایی را برسانم؟ " حتی سکوت نکردند برای شنیدن . رو حتی برنگرداندند. ده سال بود که می آمد این مجنون! ده سال بود که همین ها را می گفت و منتظر می ایستاد. امسال هم . ایستاده بود، در سکوت . و منتظر بود تا شاید کسی.

پیرمردی نگاهش کرد. دل سوزاند :" پسرم ! خویشاوندان و نزدیکانت که ت را بهتر می شناسند. وقتی آن ها دعوتت ار نمی پذیرند، از تو پیروی نمی کنند..."

و ابولهب بود که در سایه دیوار می خندید. و ابولهب بود که پیش از لو رسیده بود و داستان برادرزاده ساحر!

قدم های بلند و غمگین مردی که در سکوت دور می شود. مردی که باز خواهد آمد. سال دیگر . همین موقع . کاش می شد روی این پاها افتاد!

...

 

 


89/11/13::: 12:54 ع
نظر()