من پسر زنی هستم که با دست هایش از بزها شیر میدوشید"این را به عرب بیابانی گفت.عرب بیابانی از هیبت پیامبری که همه قبایل به او ایمان آورده بودند!لکنت گرفته بود.امده بود جمله ای بگوید ونتوانسته بود وکلماتش بریدده بریده شده بود.رسول الله از جایش بلند شده بود.آمده بود نزدیک وناگهان او را در آغوش گرفته بود.تنگ تنگ.آن طور که تنشان تن هم را لمس کند در گوشش گفته بود: من برادر توام" ، انا اخوک گفته بود فکر میکنی من کی ام؟ فکر میکنی پادشاهم؟ نه من از آن سلطانها که خیال میکنی نیستم.
من اصلا پادشاه نیستم.لیس بملک من محمدم.پسر همان بیابان هایی که تو از آن آمده ای من پر زنی هستم با دست هایش از بزها شیر میدوشید،حتی نگفته بود پسر عبدالله وآمنه است.حرف دایه اش را پیش کشیده بودکه مرد راحت باشد آخرش هم دست گذاشته بود روی شانه او وگفته بود:هون علیک،آیان بگیر،من برادرتم .مرد بیابانی خندید و صورت او را بوسید:"عجب برادری دارم".