جگرم سوخت و سینهام همانند خانة خورشید میگداخت... اما... شنیدهام که برگهای درختان بهشتی وقتی که آرام، آرام میافتند اگر به روی چهرة «حور» بلغزند آن چهره خراشیده... آه... سوختم... السلام علیک یا حوراء الانسیه ? یادش به خیر سپهر بود... ابوالفضل! میگفت: به جای افسوس که ای کاش... مدینه... کربلا... کوفه... شام... بیایید مثل آنها... که میگفتند: همة همت همة غیرت شجاعت مردانگی را فرامیخوانیم تا آخرین فرزند یاس تنها نماند راستی وقتی که سفر کردند پشت لباسشان را دیدم و باز هم سوختم... نوشته بود: «میروم تا انتقام...» ? کجا بودیم؟ شلمچه؟ طلاییه؟ فکه... نمیدانم کجا بود! اما سحرگاه صدایی میآمد از قتلگاه! یا ربّ امّی به حق ... اشف صدر... و این بار زمین و زمان میسوختند... عبدالرضا مهجور