سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوستیِ دنیای پست را از قلبم برکَن که از آنچه نزد توست، باز می دارد و مانع جستجوی وسیله رسیدن به تو می گردد و نزدیک شدن به تو را از یاد می بَرَد. [امام سجّاد علیه السلام ـ در دعایش ـ]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :22
بازدید دیروز :0
کل بازدید :151089
تعداد کل یاداشته ها : 101
103/9/4
11:18 ص
موسیقی

کاوه مارا خدا سروده بود...

«من آموزش جنگ های چریکی دیده ام، حضورم آنجا مؤثرتر است، که امام(ره) هم استقبال می کند. محمود برگشت مشهد تا مقدمات سفر به کردستان را فراهم کند که ماجرای طبس پیش آمد و او عازم آنجا شد. بعد که از طبس برگشت، پرسیدم؛ چه خبر؟ محمود گفت: پدر، در طبس، خدا زودتر از ما عملیات را شروع کرد! مقداری هم از آن شن ها آورده بود. همیشه می گفت: این شن ها سربازان خدا هستند! بعد هم در شرایطی عازم کردستان شد که خبر آوردند کومه له ها، سرچند تا از بچه های سپاه اصفهان را بریده اند. باورتان می شود؛ رفت کردستان و ما یک سال از او هیچ خبری نداشتیم.»

وقتی به جلوی خانه شهید کاوه رسیدیم، منزل محقری دیدیم که جان می داد برای پرورش مردان بزرگ. لحظاتی بعد وقتی پدر و مادر محمود کاوه به چشمان مان خوش نشستند، برایمان طبیعی جلوه کرده که پسری چون محمود، چنین والدینی می خواهد؛ با صفا و صمیمی. مهربان و سخت کوش. از همان ها که نان دنیا را به حد ضرورت می خورند تا برای دین کار کنند، نه از آنان که نان دین می خورند و برای دنیا کار می کنند. به امر قشنگ پدر، با خواندن صلواتی برای تعجیل در ظهور حضرت حجت(عج)، مصاحبه را آغاز کردیم. از پدر شهید خواستیم کمی از خود بگوید: «من در گناباد کشاورزی می کردم. آن زمان کشور در اشغال اجنبی ها بود و 7 سال قحطی آمد. کسی اگر لقمه نانی برای خوردن گیر می آورد، باید کلاهش را بالا می انداخت. از باران هم خبری نبود. در گناباد خشکسالی بیداد می کرد و در این شرایط ، ناچار شدم کشاورزی را رها کنم و بیایم مشهد. در مشهد، کارم آهنگری بود... [می خندد] ... کاوه بودم، آهنگر هم شدم! تا اینکه مجبور شدم علی رغم کاوه بودن، آهنگری را ول کنم و بروم در نانوایی کار کنم. 7، 6 سالی در کار نانوایی ماندم و به اصطلاح شاطر شدم. بعد هم به خاطر ازدواج برگشتم در همان روستای مان در گناباد. با خدا هم عهد کردم که حاصل این ازدواج را دوست دارم در راه تو بدهم. در همان ایام یک بار خواب دیدم که مثلاً چوپان شده ام و هر چقدر دارم به گوسفندان،غذا می دهم، هیچ اثری ندارد. خیلی ناراحت بودم که یک دفعه دیدم از بلندی کوه، شخصی پایین آمد و گفت: من از پیش خدا آمدم . شما اگر جای چرای این گوسفندان را عوض کنید، غذا به این زبان بسته ها اثر خواهد کرد. بعد از بیدار شدن، رفتم حرم تا پیش نماز یکی از صحن های حرم، خواب را برایم تعبیر کند. آن پیش نماز خوابم را این طور تعبیر کرد که؛ اگر محل زندگی تان را عوض کنید، خداوند، فرزند نیکویی به شما خواهد داد. ما هم از «فلکه آب» رفتیم «نخ ریسی»، که خداوند به ما محمود را داد. محمود بچه بود که گذاشتمش مکتب قرآن، از پنج سالگی تا 6 سالگی، قرآن را تمام کرد. بعد هم فرستادمش مکتب حاجی عابدزاده تا کلاس پنج و شش را هم تمام کند. آن زمان رهبر انقلاب تازه از قم آمده بود مشهد. محمود هم 8، 7 سال بیشتر نداشت. مبارزه با شاه شروع شده بود و دور و بر رهبر انقلاب، بیشتر روحانیون و دانشجویان جوان بودند. یکی دو سال بعد که «آقا»، من و محمود  را با هم دیده بود، از محمود پرسید. گفتم؛ تازه فرستادمش طلبگی بخواند. «آقا» گفت: من اول درس مدرسه را تا دیپلم خواندم، بعد آمدم سمت حوزه. الان هم یک پایم در دانشگاه است. من مطمئن شدم ایشان می خواهند به من بفهماند که محمود، قبل از دروس طلبگی، بهتر است کلاس های مدرسه را تمام کند که سر همین محمود را فرستادم تا درس مدرسه اش را تا کلاس آخر دبیرستان تمام کند.»

از پدر شهید کاوه می پرسم؛ خاطره اولین دیدارتان با رهبر را به یاد دارید. می گوید: «امام (ره) را تبعید کرده بودند ترکیه، که خب، ما خیلی ناراحت بودیم. ما همان زمان یک دوستی داشتیم که پیش نماز مسجد امام حسن(ع) بود. روزی به ما گفت: آقای کاوه، روحانی جوانی از قم آمده مشهد، در سخنرانی هایش هر چه می گوید، گوشه و کنایه به شاه است. اسمش هم «خامنه ای» است. بیا یک شب برویم او را ببینی. ما هم رفتیم. محمود هم بود. اتفاقاً این توصیه که محمود درسش را تمام کند، بعد بیاید سمت حوزه، را، «آقا» همان شب به ما کردند. من آنجا به «آقا» گفتم: این شاه و زنش هر وقت می آیند مشهد، فساد را هم با خود برای جوانان مشهد، می آورند. من می ترسم محمود هم قاطی این ها بشود، که آقا دستی بر صورت محمود کشید و گفت: این بچه، تقوایش نمی گذارد که آلوده شود. تا اینکه چندی بعد که شاه آمد مشهد، محمود را که بچه مدرسه ای بود، به زور بردند استقبال شاه. من عصبانی شدم و دوباره رفتم پیش «آقا». ما جرا را تعریف کردم و «آقا» تبسمی کرد و گفت: محمود که خودش نرفته، او را به زور برده اند. نگرانش نباش، این بچه، مال این انقلاب است.»

حاج آقا به اینجا که رسید، برایمان از حال و هوای نوجوانی محمود گفت: «همیشه در مغازه، کمک می کرد. یعنی قبل از اینکه من به محمود بگویم، خودش می آمد و گوشه ای از کار را دست می گرفت. درس و ورزش و... را بهانه نمی کرد که به من یا مادرش کمک نکند. بعد هم بدون اینکه من متوجه شوم، با پولی که پس انداز کرده بود، یک ضبطی خرید و با آن ضبط، نوارهای امام(ره) را تکثیر می کرد. حالا من که بعدها متوجه قضیه شده بود، مانده بودم که این یک الف بچه [شهید کاوه در آن زمان 14، 13 ساله بود] چه جوری به این نوارها دسترسی پیدا کرده. باورش سخت است، ولی خانه را کرده بود نوارخانه! به حدی که نماینده دانشجویان مسلمان خارج از کشور، وقتی به مشهد آمده بود، از خانه ما نوارهای امام(ره) را برای دانشجویان مقیم خارج می برد آن طرف!»

از حاج آقا می پرسم؛ با این حجم فعالیت، آیا ساواک به خانه شما حساس شده بود! جواب می دهد: «خانه ما شده بود نوارخانه و پر بود از اعلامیه های حضرت امام(ره) ولی با این حال ساواک خیلی برای ما دردسر درست نکرد، چرا که محمود، سنی نداشت که ساواک بخواهد فکر کند این بچه هم برای رژیم شاه، تهدید است، وانگهی من آن زمان از قصد، طوری لباس می پوشیدم که هر کسی ما را می دید خیال می کرد الساعه است که از گرسنگی تلف شویم و خیلی حال مبارزه و رمق تظاهرات و این جور کارها را نداریم! این هم کلک ما بود، تا انقلاب به شکل بی سابقه ای همه گیر شد و دیگر نمی شد هیچ جور جلویش ایستاد. راه دوری نرویم. همین محمود که یکی از هزاران بود، با اینکه دانش آموز بود ولی اغلب دوستانش را روحانیون و دانشجویان تشکیل می دادند. یعنی جلوتر از سن خودش حرکت می کرد. یک روز در مشهد تعداد کسانی که اعلامیه های حضرت امام(ره) را پخش می کردند فقط به صد نفر می رسید ولی در سال ها ی57 و 56 دست هر کسی را که می دیدی، اعلامیه بود. هر جا که می رفتی، سخن علیه شاه بود. حالا من می خواهم یک چیز بگویم. اگر امثال محمود، قدرت مبارزه با طاغوت را داشتند و می توانستند علیه باطل حرکت کنند به خاطر لقمه حلالی بود که نسل من در سفره آن ها گذاشته بود. خودشان هم به شدت رعایت حرام و حلال را می کردند. مثلاً یک روز محمود به من گفت: برای راه انداختن فلان برنامه علیه شاه، ده تومان از دخل برداشتم که شب گذاشتم سرجایش! حالا من صدبار به محمود گفته بودم که اصلاً مغازه مال خودت است. انصافاً در مغازه به اندازه خود من کار می کرد. با این حال آن قدر، مواظب حلال و حرام بود. این طور بود که در وادی علاقه به بزرگانی چون شهید هاشمی نژاد و مقام رهبری، کم نمی آورد. جوانی که نان حرام در سفره اش باشد، هیچ وقت نمی تواند عاشق این انسان های بزرگ باشد. همین محمود، اگر ترس از خدا نداشت، وقتی که به طعنه به او می گفتند؛ شما چه جور می خواهید از پس تانک های ارتش شاه بربیایید؟ نمی توانست جواب دهد؛ ما آن قدر با این تانک ها می جنگیم تا پیروز شویم.»

صحبت با پدر شهید کاوه، به بعد از پیروزی انقلاب رسید. آنجا که امام(ره) پیام تشکیل سپاه را داد: «محمود هنوز یک سال به گرفتن دیپلم اش مانده بود که پایش را در یک کفش کرد که به سپاه برود.همان اوایل پیوستن اش به سپاه، در حالی که فقط 18 سال داشت، فرمانده راه آهن مشهد شده بود. بعد هم رفت تهران، در جماران شده بود از محافظان اصلی بیت امام(ره) تا اینکه حوادث کردستان پیش آمد و محمود رفت پیش امام(ره) و گفت: «من آموزش جنگ های چریکی دیده ام، حضورم آنجا مؤثرتر است، که امام(ره) هم استقبال می کند. محمود برگشت مشهد تا مقدمات سفر به کردستان را فراهم کند که ماجرای طبس پیش آمد و او عازم آنجا شد. بعد که از طبس برگشت، پرسیدم؛ چه خبر؟ محمود گفت: پدر، در طبس، خدا زودتر از ما عملیات را شروع کرد! مقداری هم از آن شن ها آورده بود. همیشه می گفت: این شن ها سربازان خدا هستند! بعد هم در شرایطی عازم کردستان شد که خبر آوردند کومه له ها، سرچند تا از بچه های سپاه اصفهان را بریده اند. باورتان می شود؛ رفت کردستان و ما یک سال از او هیچ خبری نداشتیم.»

جنگ، بد است اما جبهه نه. جنگ، خشونت می آورد ولی جبهه، صیاد و کاوه بار می آورد. مردانی که فقط به تکلیف می اندیشیدند و هر وقت احساس تکلیف می کردند، ردپای شان را نه در مناصب دنیوی که در خط مقدم می شد دید بگذریم که رفتار و گفتار بزرگان را با عقل کوته نگر نمی توان تفسیر کرد. پدر کاوه، گفت و گو را اینگونه ادامه می دهد: «کاوه نزدیک 60 تا بسیجی با خود به کردستان برده بود؛ از آن ها که خود به آن ها آموزش مبارزات چریکی داده بود. از آن جمع، تعدادی شان در همان کردستان شهید شدند و برخی شان مثل محمود، بعدها به قافله شهدا پیوستن. البته ناگفته نماند که هنگام اعزام محمود و یارانش به کردستان، کومه له ها که خودشان آخر وحشی گری بودند، چو انداخته بودند؛ سربازان خمینی(ره)، آدمخوار هستند! البته از این شایعات، راه به جایی نبردند. چرا که محمود هم مثل بروجردی، متوسلیان و همت، خوب می دانست که با چه زبانی باید با مردم مظلوم کردستان سخن بگوید تا آن ها بدانند دوست شان چه کسی، و دشمن شان چه کسی است. مثلاً کاوه در بدو ورود به پاوه، در جمع مردم مظلوم این خطه، اول کاری که می کند، شروع می کند به بوسیدن خاک کردستان. بعد هم، دقایقی پس از شروع سخنرانی حماسی خود به آن ها می گوید: ما به فرمان امام خمینی(ره) آمده ایم تا با یاری خودتان، شما را از شر گروهک هایی که به دروغ، ادعای دوستی با شما دارند، نجات دهیم. آزادی خاک شما از دست این معاندین هم به هوشیاری ما و شما محتاج است هم به خون ما و شما. بعد هم از قرار معلوم محمود و گروهش عازم مهاباد می شوند که آن زمان اوضاع به شدت نابسامانی داشت. حتی معروف بود که از نظر خرابکاری گروهک ها یکی از بدترین شهرهای کردستان است. کاوه و یارانش به همراه دیگر بچه های سپاه و همچنین هوشیاری مردم این خطه بعد از حدود سه ماه درگیری شبانه روز و نفس گیر توانستند مهاباد را پاکسازی کنند. بعد هم سقز را در مدت یک ماه، و میاندوآب را عرض یک هفته پاکسازی کردند. در میاندوآب، سران گروهک ها به سردارانی مثل کاوه پیغام داده بودند که شما اگر توانستید میاندوآب را از چنگ ما در آورید، ما زن های مان را در اختیار شما قرار می دهیم! معروف است که محمود پس از شنیدن این رجز به یکی دیگر از سرداران سپاه گفته بود؛ خیلی خوب، ما حرفی نداریم، منتها بد نیست به گوش این یاغی ها برسانیم که ما میاندوآب را از شرشان پاکسازی می کنیم، زن های شان هم ارزانی خودشان، البته اگر زنده ماندند!» پدر شهید کاوه سپس آهی می کشد و بعد از لحظاتی سکوت ادامه می دهد: «یک سال می شد که خبری از محمود نداشتم. تا اینکه یک شب زنگ در خانه به صدا درآمد. در را باز کردم محمود بود. چقدر لاغر شده بود. از شرم، سرش را بالا نمی آورد. گفتم؛ مشتی، لااقل یک زنگ می زدی! من و مادرت نصف عمر شدیم! محمود همان طوری که سرش را پایین نگه داشته بود، گفت: پدرجان، من نمی خواستم شما را بد عادت کنم. دیر یا زود بالاخره من هم به شهادت می رسم. شما ببینید پدر و مادر بچه هایی که شهید شده اند، چه وضعی دارند.»

مصاحبه به اینجا که می رسد مادر شهید هم شروع می کند به صحبت: «فردای آن شب به محمود گفتم: شنیدم فرمانده شده ای. گفت: ها؟ کی همچین خبرهای دروغ برای شما آورده؟ هر وقت از محمود از حال و هوای جبهه می پرسیدم، همه اش از بسیجی ها می گفت. می گفتم: پس تو این وسط چه کاره ای؟ می گفت: هیچ کاره، در جبهه، همه کارها با بسیجی هاست. یا هر بار که مرخصی می آمد، بعد از سلام و احوال پرسی، می رفت در اتاقش و نقشه هایی را پهن می کردو آن ها را مطالعه می کرد. وقتی مشغول مطالعه این نقشه می شد، آن قدر غرق می شد که باید می رفتی و تکانش بدهی، تا مثلاً متوجه بشود و بیاید برای شام. یک بار به محمود گفتم: چرا این نقشه ها را این طور مطالعه می کنی؟ گفت: ما باید عملیات ها را طوری انجام بدهیم و نقشه ها را طوری تنظیم کنیم که به بسیجی ها حتی المقدور کمتر آسیبی برسد.»

بعد از صحبت های حاجیه خانم، پدر شهید قصه مجروحیت های پی در پی کاوه را اینچنین نقل می کند:«اولین مجروحیت اش روی پل مهاباد بود که کومه له ها کمین زده بودند. شدت مجروحیت به حدی بود که بعد از عمل، 60 سانت از روده اش را قطع کردند. اول هم برای مداوا برده بودند تهران، بعد برای مداوای تکمیلی آوردند مشهد وقتی برای ملاقات رفتیم، نگهبان گفت: آقای کاوه، پسر شما دیشب تا صبح نخوابید. خیلی شانس آوردید که تا الان زنده مانده. این را هم بگویم که آن زمان شایع شده بود مجروح ها را در همان بیمارستان به اسم دوا و درمان، می کشند. خیلی ها را هم عمال بنی صدر به همین شکل شهید کردند. خلاصه من ترسیدم و از کوره در رفتم. شروع کردم به زمین و زمان بد گفتم که؛ پسر من از تهران، آمده اینجا، باید بهتر بشود، چرا بدتر شده؟! رئیس بیمارستان گفت: در عمل دیشب چهار تا دکتر به جراحی پرداختند. تا آنجا که به عمل خود من مربوط است، حالش خوب بوده ولی به شما قول می دهم پسرتان صحیح و سالم به دست شما برسد. دو سه روز بعد شکر خدا محمود کاملاً به هوش بود. جالب اینکه وقتی مرا دید، گفت: پری شب چه قیامتی در بیمارستان برپا کرده بودی؟!

مجروحیت های محمود البته یکی دو تا نبود. یک بار تیر خورده بود پایش و تا چند وقت همین طور با عصا راه می رفت. یک بار هم تیر خورده بود گردنش به حدی که پزشکان دستور داده بودند برای عمل ورم سرش حتماً باید خارج برود. محمود هم که این حرف ها سرش نمی شد، هر جوری بود از بیمارستان فرار می کند و با همان سر باند پیچی شده برمی گردد منطقه! آن هم خط مقدم. آنجا یکی از همرزمانش به محمود می گوید: ما را باش که فکر می کردیم الان در لندن هستی! تو اینجا چه کار می کنی؟ در عملیات بدر [زمستان 63] هم لابد می دانید که نیروهای کاوه که کلاً 50 نفر بودند، موفق شده بودند حدود 150 تانک عراقی را با سرنشین محاصره کنند که ساعاتی بعد به دلیل نرسیدن نیروهای کمکی، ورق جنگ تن با تانک به نفع تانک ها بر می گردد که محمود آنجا هم مجروحیت شدیدی از ناحیه کتف و دست پیدا می کند. البته خیلی وقت ها محمود، مجروح می شد، بعد هم خوب می شد، ما هیچ چیز نمی فهمیدیم. یعنی آدمی نبود که این اتفاقات را بیاید و تعریف کند. امام جمعه ارومیه، آیت الله حسنی، یک بار به من گفت: کاوه قبل از هر عملیاتی از خدا فقط یک آرزو طلب می کرد و آن شهادت بود. یعنی دیده بود که محمود در عالم راز و نیاز با خدا از خدا فقط شهادت می خواهد.»

مادر شهید در ادامه صحبت های حاج آقا می گوید: «هر وقت پیش محمود حرف زن را می زدیم، می گفت: دست از سر من بردارید. ازدواج برای کسی است که مرد این دنیا باشد نه من که تا چند وقت دیگر شهید می شوم! خدا بیامرز همیشه می گفت: من، داماد جبهه ام؛ عروسم هم شهادت است! حتی یک بار اسمش برای مکه درآمده بود، محمود نرفت. می گفت: الان ماندن در فکه، واجب تر از رفتن به مکه است.


87/6/10::: 8:51 ع
نظر()