شب جمعه و مردی در کنار محراب مسجد عشق (جمکران) «یا غیاث المستغیثین» بغضی بود که در گلو میشکست صدای هق هق گریههای مرد و شانههای لرزانش مرا متوجه او ساخت پس از اتمام دعا کنارش نشستم معصومیت نگاه او و چهره من در مردمک چشمانش ناگهان تمام وجودم لرزید با دیدن کتاب حافظ گفت: «برایم فال بگیر.» و خواجه قرعه فال را به نام او انداخت «خرم آن روز کزین منزل ویران بروم.» و حالا زمزم اشک بود که غربتش را فریاد میزد. چند ساعت بعد عازم رفتن شد پرسیدم: «نامت چیست؟» گفت: «مهرهای گم شده در صفحه شطرنج الهی» دو سال گذشت اما طنین صدایش در ذهنم بود. بار دیگر او را در محفل عاشقان مولا یافتم. نامش را پرسیدم. گفتند: «سیدی از عاشقان سلسله ولایت است.» در تکرار مکرر آن محفل شبی از شبها به اصرار دوستان فقط برای دل او سرودهای را خواندم او برعکس سجادهنشینان خانقاهی بود که دعوت به حق را با دعوت خود اشتباه گرفته بودند. ای کاش من مرید این یل پهنه عرفان و عشق حق بودم. او را دوست داشتم بدون اینکه حتی نامش را بدانم. سرانجام از این منزل ویران رخت بربست. و من تازه فهمیدم که چه پربار بود, این نخل تنومند و سر به زیر